پیشنهاد مطالعه کتاب فقط برای سرگرمی، داستان یک انقلاب اتفاقی، به مناسبت زادروز لینوس توروالدز، آغازگر و توسعه دهنده هسته لینوکس
به گزارش مجله سفرنامه ترکیه، حالا رسیده ایم به جایی که باید قانون های طلایی ام را افشا کنم. قانون اول این است، با دیگران چنان رفتار کن که می خواهی آن ها با تو رفتار نمایند، اگر پیرو این قانون باشید، در هر موقعیت به راحتی خواهید دانست که چه رفتاری بهتر است. قانون دوم این است که به خودتان افتخار کنید و قانون سوم هم اینکه از کارها لذت ببرید.
لینوس بندیکت توروالدز، متولد 28 دسامبر 1969 در هلسینکی فنلاند) یک مهندس نرم افزار فنلاندی-آمریکایی است که به خاطر آغاز و توسعهٔ هسته لینوکس و بعلاوه نرم افزار گیت شناخته می گردد. او پس از چندی معمار ارشد پروژهٔ هسته لینوکس شد و هم اکنون مسئولیت هماهنگ نمایندهٔ پروژه (هسته لینوکس) را بر عهده دارد.
فقط برای سرگرمی، نوشته لینوس توروالدز خالق هسته لینوکس و دیوید دیاموند است. یک خبرنگار که مدت ها پای حرف های لینوس نشسته و حاصلش کتابی شده که جادی میرمیرانی، وبلاگ نویس نام آشنای ایرانی آن را ترجمه نموده.
این اثر مدت ها مجوز انتشار نگرفت تا این که در سال 1396 بلاخره به صورت کاغذی هم چاپ شد.
فقط برای سرگرمی
داستان یک انقلاب اتفاقی
نویسنده: لینوس توروالدز
مترجم: جادی میرمیرانی
213 صفحه
من بچه زشتی بودم چاره ای به جز گفتنش ندارم. امیدوارم روزی هالیوود فیلمی درباره لینوکس بسازد و مطمئن هستم در آن فیلم از کسی شبیه به تام کروز برای نقش اول استفاده خواهد شد ولی در نسخه غیرهالیوودی، جریان جور دیگری است.
البته اشتباه نکنید. مساله این نیست که من شبیه گوژپشت نوتردام باشم. برای تصور کردن من، دندان های جلویی بزرگی را در نظر بگیرید که هر کس به عکسی از جوانی های من نگاه کند، با تماشا آن ها به یاد سگ آبی بیفتد. بی سلیقگی کامل در لباس را هم به تصویر اضافه کنید که با یک دماغ بزرگ توروالدزی، کم کم می تواند چهره کودکی من را در فکر شما شکل دهد.
من دماغ بزرگی دارم - البته آدم های خانواده ما به من گفته اند که مقدار دماغ یک مرد، نشان دهنده چیز های بزرگ دیگری هم هست اما گفتن این چیز ها به یک نوجوان دردی از او دوا نمی نماید. برای او، تنها فایده بزرگی دماغ، سایه انداختن بر دندان های پیش آمده است. عکس های پرسنلی سه نسل از مرد های خانواده توروالدز یاد آور این واقعیت دردناک است که در این تصاویر بیش از آنکه آدم ها دیده شوند، دماغ ها دیده می شوند. یا لااقل در آن دوره که برای من این طور به نظر می رسید.
حالا برای کامل شدن تصویری آغاز کنید به اضافه کردن جزییات، موی قهوه ای که البته اینجا، در آمریکا، به آن بلوند می گویند ولی در اسکاندیناوی، دقیقا قهوه ای است چشم های آبی و ضعیفی که بهتر است به خاطرشان عینک بزنید و از آنجایی که عینک زدن، ممکن است حواس مردم را از دماغ پرت کند، من همواره آن ها را بر چشم داشتم.
قبلا هم که به سلیقه وحشتناک در لباس پوشیدن اشاره نموده ام. رنگ انتخابی من همواره آبی بود و منظورم از آبی، یک جین آبی با یک یقه اسکی آبی است یا شاید هم فیروزه ای. فرقی نمی نماید. خوشبختانه خانواده ما چندان اهل عکس گرفتن نبود و به همین دلیل شواهد کمی از آن جریان ها وجود دارد.
البته چند تایی عکس هست، در یکی از آن ها من تقریبا سیزده ساله ام و با خواهرم سارا که شانزده ماه از من کوچکتر است، جلوی دوربین ایستاده ایم. وضع او بد نیست، ولی من وحشتناکم. یک بچه رنگ و رو رفته و استخوانی که خودش را برای عکاس که احتمالا باید مادرم بوده باشد، کج و کوله نموده. او احتمالا این شاهکار را قبل از رفتن به محل کارش به عنوان ویرایشگر خبرگزاری فنلاندی خلق نموده است.
به جهان آمدنم در آخرین روز سال 28- دسامبر به این معنا بود که من در مدرسه، جوان ترین دانش آموز کلاس بودم و این یعنی کوچکترین بودن در کلاس. در سال های بعدی اینکه نیم سال از بقیه بچه ها کوچکتر باشید چندان مهم نیست، ولی مطمئنا در اولین سال های مدرسه، موضوع مهمی بود.
و می دانید؟ جالب است که هیچ کدام از این مسایل چندان هم مهم نبودند، یک سگ آبی کوتوله عینکی بودن با مو های نامرتب در بیشتر روز ها و مو های واقعا نامرتب دریقیه روز ها و لباس پد پوشیدن، چندان مهم نبودند. چون من شخصیت دوست داشتنی ای داشتم.
نه! بگذارید با این حقیقت روبرو شوم؛ من یک نرد بودم. یک گیک. تقریبا از همان اوایل. البته دسته های عینکم را با چسب چسبانده بودم ولی ممکن بود این کار را هم بکنم، چون بقیه ویژگی ها را داشتم. ریاضی ام خوب بود، فیزیکم خوب بود و توانایی های اجتماعی ام افتضاح بود؛ و این قبل از دورانی بود که فرد بودن، باحال به حساب بیاید.
احتمالا همه در مدرسه، یکی مثل من را می شناخته اند. کسی که به خوب بودن در ریاضی مشهور بود نه به این خاطر که خوب درس می خواند بلکه فقط به این خاطر که در ریاضی خوب بود. من همین آدم در کلاس خودم بودم.
ولی اجازه بدهید قبل از اینکه زیاد برایم افسوس بخورید، برگردم به کامل کردن آن تصویر. شاید یک ترد بودم و شاید یک کوتوله بودم، ولی وضعم بد نبود. ورزشکار نبودم ولی اسکول هم نبودم. در مدرسه، بازی ساعت های سرگرمی برانبول بود یک بازی سرعتی و قدرتی که در آن بازیکنان سعی می نمایند با پرتاب یک توپ، بازیکنان تیم حریف را از بازی خارج نمایند. من هیچ وقت اولین بازیکنی نبودم که کشیده می شد ولی معمولا همان اول ها انتخاب می شدم.
پس در سلسله مراتب اجتماعی، ممکن بود یک ترد باشم ولی در کل، مدرسه خوب بود. بدون اینکه مجبور باشم کار زیادی بکنم، نمره های خوبی می گرفتم. البته هیچ وقت نمره های عالی نداشتم چون هیچ وقت کار نمی کردم. در سلسله مراتب اجتماعی هم جای خوبی داشتم. دیگر کسی به دماغم توجه نمی کرد و حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم که دلیلش این بوده که آدم ها بیشتر از دماغ من، درگیر مسائل خودشان بوده اند.
با نگاه کردن به گذشته می بینم که بیشتر بچه های دیگر هم سلیقه پدی در لباس داشته اند. ما بزرگ می شویم و ناگهان کس دیگری مسوول این تصمیم گیری می گردد. در خصوص من، کارمندان تبلیغاتی شرکت های بزرگ فناوری هستند که لباسم را انتخاب می نمایند. همان هایی که تی شرت ها و ژاکت ها را برای پخش رایگان در کنفرانس ها انتخاب می نمایند. این روز ها، من تقریبا همه لباس هایم را از شرکت های فناوری می گیرم و در نتیجه عملا نیازی به انتخاب لباس ندارم. همسرم هم بقیه لباس ها مثل صندل ها و جوراب ها را انتخاب می نماید و من دیگر لازم نیست نگران لباس پاشم و نسبت به دماغم هم رشد خوبی نموده ام. حداقل حالا بیشتر از آنکه دماغ باشم، آدم هستم.
منبع: یک پزشک